گفتند بچه است عملیات نرود . گریه کرد ، زیاد .
یک کوله پشتی دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عملیات شروع شد .
خواست برود جلو که یک مجروح دیگر آوردند . با کمر بند دستش را بست...
مجروح بعدی را آوردند آستین های لباسش را پاره کرد و پایش را بست ...
مجروح آخر را کول کرد و برگرداند عقب .
توی راه همه یک جوری نگاه میکردند .
وقتی رسید عقب دید از لباس هایش چیزی نمانده ، جز یک شورت و زیر پوش .
از مدرسه برگشته و برنگشته ، دیدم مسجد محل شلوغ است .
رفتم خانه ، نهار میخوردم که آبجی زهرا با چشم های خیس آمد داخل .
- علی ! نشستی ؟ احمد رو بردن !
- کجا؟؟؟
- بهشت زهرا . !
هنوز یک ماه نمیشد ، توی مدرسه بقل دست خودم مینشست .
نگذاشتم کسی سر جایش بنشیند. گفته بودم جایش را نگه میدارم تا برگردد .
به بهشت زهرا که رسیدم ، دیدم کفش نپوشیده ام .
از پایم خون می آمد . با پای خونی رفتم ثبت نام کردم برای جبهه ...
شب بود
يكی داد ميزد: ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری
رفتم سمت صدا
ديدم پسر بچه ای انگشت هايش قطع شده
اين حرف ها رو به دست خونی اش می گفت شب بود
يكی داد ميزد: ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری
رفتم سمت صدا
ديدم پسر بچه ای انگشت هايش قطع شده
اين حرف ها رو به دست خونی اش می گفت
ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری
ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری
پسرک تازه آمده بود چادر . اول کمی به قد و قواره اش خندیدیم .
کمی ناراحت شد ، گفت: « شما کم سن و سال ها رو از خودتون حساب نمیکنید؟ »
شب که دور هم جمع شدیم ، گفتیم : « ما برای تازه واردها جشن میگیریم تا از خودمون بشن . » خیلی خوشحال شد .
همین که قبول کرد پتو رو انداختیم رو سرش و بعد ، مشت و لگد ...
تمام که شد گفتیم : «اسم این جشن ، جشن پتوست . »
گفت : « عیبی نداره ، پسرک تازه آمده بود چادر . اول کمی به قد و قواره اش خندیدیم .
کمی ناراحت شد ، گفت: « شما کم سن و سال ها رو از خودتون حساب نمیکنید؟ »
پسرک تازه آمده بود چادر . اول کمی به قد و قواره اش خندیدیم .
کمی ناراحت شد ، گفت: « شما کم سن و سال ها رو از خودتون حساب نمیکنید؟ »
شب =که دور هم جمع شدیم ، گفتیم : « ما برای تازه واردها جشن میگیریم تا از خودمون بشن . » خیلی خوشحال شد .
همین که قبول کرد پتو رو انداختیم رو سرش و بعد ، مشت و لگد ...
تمام که شد گفتیم : «اسم این جشن ، جشن پتوست . »
گفت : « عیبی نداره ، حالا از شما شدم یا نه؟ » همین که قبول کرد پتو رو انداختیم رو سرش و بعد ، مشت و لگد ...
تمام که شد گفتیم : «اسم این جشن ، جشن پتوست . »
گفت : « عیبی نداره ، حالا از شما شدم یا نه؟ »حالا از شما شدم یا نه؟ »
وی فرزند محمد تقی است که در خانواده ای مذهبی د ریکی از روزهای بهاری اردیبهشت 1346 ( مصادف با سوم محرم ) در شهر خون و قیام درخانه ای محقر و کوچک در محله پامنار قم چشم به جهان گشود.
دوران کودکی را همراه سایر فرزندان خانواده و درکنار برادرش داوود که وی نیز سه سال بعد از شهادت محمد حسین به فوز شهادت نایل آمد، با صفا وصمیمیت ودر زیر سایه محبت و توجه پدر و مادری مهربان ، سپری کرد .
درسال 1352، به مدرسه رفت وکلاس اول تا چهارم ابتدایی را با یک معلم روحانی طی کرد.
سال پنجم ابتدایی واول و دوم راهنمایی را به دلیل انتقال خانواده اش به کرج در دو مدرسه دراین شهر گذراند.
درهمین دوران بود که به واسطه حوادث انقلاب، روح وی نیز، مانند میلیون ها جوان و نوجوان دیگر کشور، دچار تحولات عظیمی گردید. شخصیت او با داشتن خانواده ای متدین ومذهبی و شرایط خاص شهر مقدس قم و نیز زمینه مساعد روحی به گونه ای شکل گرفت که سرشار از دین و فرهنگ غنی اسلام بود.
از عوامل مهم دیگر د رشکل گیری شخصیت او ، نوارها واعلامیه های امام بود که قبل از انقلاب به دست او می رسید.
شهید فهمیده ، نوجوانی خوش برخورد، شجاع ، فعال ، کوشا بود که به مطالعه علاقه زیادی داشت و با وجود این که به سن تکلیف نرسیده بود، نماز می خواند و احترام خاصی برای والدینش قایل بود و هرگز به آن ها بی احترامی نمی کرد.
شیفته و عاشق امام قدس سره بود و با تمام وجود سعی در اجرای فرامین امام قدس سره داشت .
او می گفت :امام هر چه اراده کند، همان را انجام خواهم داد و من تسلیم او هستم .
هنگام ورود اما م قدس سره به ایران به دلیل مصدوم بودن ، موفق به زیارت امام قدس سره نگردید، اما پس از بهبودی دراولین فرصت به شهر مقدس قم رفته و موفق به دیدار شد.
چند بار دیدم توی حیاط مشغول وضو گرفتنه
بهش گفتم: مگه الان وقت نمازه که داری وضو می گیری؟!
گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه
بهتره انسان می خواد بره مدرسه ، وضو داشته باشه
منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه ۵۴
برای ما هم دعا کن
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
زیاد وضو بگیرید تا خداوند عمر شما را زیاد کند. اگر توانستید شب و روز با طهارت " وضو " باشید. این کار را بکنید. زیرا اگر در حال طهارت بمیرید ، شهید خواهید بود
بغض کرده بود. از بس گفته بودند : « بچه است ، زخمی بشود آه و ناله میکند و عملیات را لو میدهد. » شاید هم حق داشتند .
نه اروند با کسی شوخی داشت ، نه عراقی ها .
اگر عملیات لو میرفت غواص ها که فقط یک چاقو داشتند ، قتل عام میشدند .
فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را ، موافقت کرد .بغض کرده بود .
توی گل و لای کنار اروند ، در ساحل فاو دراز کشیده بود . جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند .
یا کوسه برده بود یا خمپاره .
دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد ...
یا زهرا